هشتمین نوشته:جرئت داشته باش!!!تو میتونی...

سلام...

هوا بدجوری مخ میزنه...گرمه...خورشید هم که مثل کودکی که لج کنه فقط میتابه!!!نمیدونم میخواد چی بگه؟؟؟تمومش کن!!!

اردیبهشت هم...داره میره...

بهتر!!!

اینجوری من راحت تر نفس میکشم...راحت تر بیخیال میشم...راحت تر راحت میمیرم...!!!




شجاع کسیه که وقتی تصمیم میگیره کاری انجام بده اگرچه میدونه رسیدن بهش سخته اگرچه دلهره داره ولی تلاش میکنه تا به هدفش برسه...کم نمیاره...

اصلا زندگی با همین دلهره هاست که معنی میگیره...



تصمیم گرفتم برگردم...اگه خدا بخواد...مگه آدم چندبار به دنیا میاد...چند بار ۱۷ ساله میشه...چندبار احساس میکنه باید یه کاری کنه!!!هرچی باشه...

من نمیخوام تکرار تکرارها باشم...نمیخوام یهوقت به خودم بیام ببینم ای وای!!!دختر هدفات کجان؟؟؟مگه تو نبودی که میگفتی میتونی...تو هم...توی این زندگی شلوغ گم شدی...



میان کتابها گشتم

میان روزنامه های پوسیده ی پر غبار٫

در خاطرات خویش

در حافظه یی که دیگر مدد نمیکند

خود را جستم و فردا را.

عجبا!

جست و جوگرم من

نه جست و جو شونده.

من اینجایم و آینده

در مشتهای من.

هفتمین نوشته:نگاه کن!هنوز امیدی هست...

سلام...



این روزا خوبم...با خودم کنار اومدم...دیگه از اون گریه کردنها...جیغ کشیدنها...افسردگیها...خبری نیست...حالا امید مونده با یه دنیا عشق و زندگی...شاید دور باشم از جایی که همه ی عشقم..نه!!!همه ی وجود و زندگیمه... اگرچه فکرم همهش اونجاست و تالاپ تالاپ!قلبم به عشقش میتپه...ولی...زندگی همینه!!!اگه نباشه که دیگه اسمش زندگی نیست...


آره میدونم...زیادی امیدوار شدم...ولی آخه یه دختر بچه ی ۱۷ ساله که الان باید عاشق باشه ٬ شعرهای عشقولانه بخونه ٬ نامه بنویسه پاره کنه و توی خواب و خیالش سواری با اسب سفیدش بیاد اون و از قلعه ی دیو سه سر نجات بده ببرتش توی قصرش و تا آخر عمر با خوبی و خوشی زندگی کنن نمیتونه امیدی هم داشته باشه...؟؟؟سوار با اسبش و نمیخوام...قصر زرینشو نمیخوام...من فقط سرزمین خودمو میخوام...ایران عزیزم...



وطن کجاست که آواز ِ آشنای تو چنین دور می‌نماید؟
امید کجاست

تا خود
  
  جهان
  
  به قرار
  
  بازآید؟
 

 

هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
 
اینروزا این شعر شاملو هم بد فاز میده...

زیستن

و ولایت ِ والای انسان بر خاک را
  
  نماز بردن;
 


زیستن
و معجزه کردن;

ورنه
  
  میلاد ِ تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست
 


هم از آن دست که مرگ‌ات،
هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقیم ِ اَستران ِ تو
از فاصله‌ی کویری میلاد و مرگ‌ات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن

که مُعجزه
  
  تنها
  
  دست‌کار ِ توست



خیالی نیست...اینم حل میشه...نگاه کن!!!هنوز ستاره ای هست اون بالاها  که بهت چشمک میزنه...بهت میگه سخت نگیر...میگه هنوز خدایی هست  که مراقبته...که چشمش به تو هست...که اگرچه تنهاست...ولی منتظرت میمونه تا با دست پر برگردی پیشش...ببین!!!



نه

نومیدْمردم را
  
  معادی مقدّر نیست.
 
چاووشی‌ امیدانگیز ِ توست
  
  بی‌گمان
 
که این قافله را به وطن می‌رساند.

ششمین نوشته:گریه نمیکنم...

سلام...

تاحالا شده از ۲۴ ساعت روز ۱۸ ساعتش و خواب باشین ۶ ساعت بقیشو مدرسه!!!؟؟؟امیدوارم اینجوری نشین چون خیلی مزخرفه...این تنها راه حلی که پیدا کردم...بعد از همه ی اون گریه ها...سردرگمیها...نگرانیها...ترجیح میدم خواب باشم و چیزی نبینم...راستی بهار اومده...اینجا بهارش قشنگه...تنها دلیلی که من و بیرون میکشونه...درختایی هستن که شکوفهاهشون صورتیه...اونارو که میبینم یادم میاد که هنوز زندم...و هنوز اینجام...نه!!!یادم میاد هرسال بهار توی حیاط خونه ی مامانی...زیر درختای نارنج...بارون بهاری...نه!!!من بودم و یه دنیا شادی...من و یک دنیا عشق به زندگی...من و بیخیالی...تنها چیزی که ناراحتم میکرد حرفای دوپهلوی زنداییم یا عمه کوچیکم بود...وای!!!من دلم اون دوران و میخواد...من هنوز هم میخوام بچه باشم...من بابامو همین الان میخوام...چیه؟؟؟میخندین...نه...خنده دار نیست...اینا آرزوهای یه دختر بچه است که دلش همه چیزای خوب و با هم میخواد...نه...فقط برگرده ایران...دیگه هیچی نمیخواد...هیچی...هیچی...


کجای این جنگل شب...

پنهون میشی خورشیدکم...

پشت کدوم سد سکوت...

پر میکشی چکاوکم...

چرا به من شک میکنی...

من که منم برای تو...

لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو...


خیالی نیست...


سفر نکن خورشیدکم...ترک نکن من و نرو...نبودنت مرگ منه...راهی این سفر نشو...نگذار که عشق من و تو اینجا به آخر برسه...بری تو و مرگ من از رفتن تو سر برسه...