دومین نوشته:روزگار من...

سلام...

از اینجا خوشم اومده...نه کسی میشناستم...نه با کسی آشنام...یه غریبه ی تنها...


صبح...یهچیزی توی گوشم زنگ میزنه...باز ای الهه ناز...با دله من بساز...وایییییی!کمش کن...خوابم میاد...کین غم جانگداز...برود ز برم...نه...مامان...نه...گر دل من نیاسود...از گناه تو بود...بیا تا ز سر گنهت گذرم...احساس میکنم صورتم خیس شده...باز میکنم دسته یاری به سویت دراز...وا!این کارا واسه چیه؟؟؟بیا تا غم خود را با راز و نیاز...ز خاطر ببرم... مامان:نیلو؟؟؟پاشدی؟؟؟من:آره...نمیزاری من بخوابم...سریع صورتم و خشک میکنم...


دوباره نمیدونم چی شده...دلم واسه همه چی تنگ شده...واسه کارایی که یه موقعی ازشون متنفر بودم...مثل گوش دادن به آهنگهای قدیمی...نشستن سر سفره در کنار خانواده... قورمه سبزی...دوغ...پلوی زعفرون زده...بوی نارنج...حیاط خیس خونه ی مامانی که بوی نمش از هر شرابی مست کننده تره...گلای نرگس و مریم و لاله...و من...شاد و سرخوش...با بیخیالی در حال کشتی گرفتن با پسر عمم هستم...دلم واسه عاشق شدن هم تنگ شده...با یک نگاه...یه لبخند...یه سلام.. یعنی زندگی انقدر قشنگ بود و من نمیدونستم؟؟؟


هنوز سردرگمم...هنوز پوچ و خالی...نمیشناسمش...این کیه دیگه؟؟؟از کجا اومده...آشنا نیست...ازش متنفرم...

متنفرم...متنفرم...متنفرم...

آنکه او ز غمت دلبندد چون من کیست؟
ناز تو بیش از این بهر چیست؟

تو الهه نازی در بزمم بنشین...
من تو را وفادارم بیا که جز این...
نباشد هنرم...

اینهمه بیوفایی ندارد ثمر...
بخدا اگر از من نگیری خبر...
نیابی اثرم...