چهارمین نوشته:همین که هست...!

سلام...

نمیدونم چی من و به این وبلاگ میکشونه...شاید چون فقط واسه خودمه و کسی ازش خبری نداره...ولی مهم نیست...مهمه؟؟؟نه...



دیروز بارون اومد...من عاشق بارونم...یعنی بودم...ولی حالا...مثل همه ی اون چیزایی که واسه گذشتس تکراری شده...دیگه واسم فرقی نمیکنه...بیاد یا نه؟!دیگه گریه نمیکنم...داد هم نمیکشم...فقط چشمامو میبندم...تا چیزی نبینم و از خودم فرار میکنم...تا کسی نباشه که بهم گوشزد کنه چه کارایی باید میکردم و نکردم...البته به جایی نمیرسم...چون عزابش از سیلی هم دردناکتره...و من احساس میکنم صورتم سرخ شده...


کی به اینجا رسیدم؟؟؟نمیدونم...شاید از اون موقعی که فهمیدم زندگی ارزش نداره...موقعی که فقط خودم بودم و خودم...تنها...یک لحظه فکر کردم واسه چی زندم...به امید چی...کی؟؟؟سکوت...هنوز هم امیدی نیست...کسی نیست...چیزی باقی نمونده...


از زندگی٬نفس کشیدن٬لبخند زدن٬گریه کردن٬هوای تمیز٬آرامش... و هر کوفت دیگه خسته شدم...من دلم  آلودگی ترافیک دود و استرس میخواد...از آرامش متنفرم...من دلم واسه قدم زدن توی خیابون ولیعصر زیر بارون تنگ شده...درحالی که صدای بوغ ماشینها کلافه کنندس...ولی زندگی همینه...


چشمام زیادی باز شدن...بسه دیگه...احساس میکنم صورتم ورم کرده...


هیچی نگو...گریه هم نکن...تا بوده خودکرده را تدبیر نبوده...پس بهتره خفه شی...

لعنتی...