سلام...
آره میدونم...زیادی امیدوار شدم...ولی آخه یه دختر بچه ی ۱۷ ساله که الان باید عاشق باشه ٬ شعرهای عشقولانه بخونه ٬ نامه بنویسه پاره کنه و توی خواب و خیالش سواری با اسب سفیدش بیاد اون و از قلعه ی دیو سه سر نجات بده ببرتش توی قصرش و تا آخر عمر با خوبی و خوشی زندگی کنن نمیتونه امیدی هم داشته باشه...؟؟؟سوار با اسبش و نمیخوام...قصر زرینشو نمیخوام...من فقط سرزمین خودمو میخوام...ایران عزیزم...
وطن کجاست که آواز ِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
اینروزا این شعر شاملو هم بد فاز میده...
زیستن
و ولایت ِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن;
زیستن
و معجزه کردن;
ورنه
میلاد ِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگات،
هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقیم ِ اَستران ِ تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکار ِ توست
خیالی نیست...اینم حل میشه...نگاه کن!!!هنوز ستاره ای هست اون بالاها که بهت چشمک میزنه...بهت میگه سخت نگیر...میگه هنوز خدایی هست که مراقبته...که چشمش به تو هست...که اگرچه تنهاست...ولی منتظرت میمونه تا با دست پر برگردی پیشش...ببین!!!
نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشی امیدانگیز ِ توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.