ششمین نوشته:گریه نمیکنم...

سلام...

تاحالا شده از ۲۴ ساعت روز ۱۸ ساعتش و خواب باشین ۶ ساعت بقیشو مدرسه!!!؟؟؟امیدوارم اینجوری نشین چون خیلی مزخرفه...این تنها راه حلی که پیدا کردم...بعد از همه ی اون گریه ها...سردرگمیها...نگرانیها...ترجیح میدم خواب باشم و چیزی نبینم...راستی بهار اومده...اینجا بهارش قشنگه...تنها دلیلی که من و بیرون میکشونه...درختایی هستن که شکوفهاهشون صورتیه...اونارو که میبینم یادم میاد که هنوز زندم...و هنوز اینجام...نه!!!یادم میاد هرسال بهار توی حیاط خونه ی مامانی...زیر درختای نارنج...بارون بهاری...نه!!!من بودم و یه دنیا شادی...من و یک دنیا عشق به زندگی...من و بیخیالی...تنها چیزی که ناراحتم میکرد حرفای دوپهلوی زنداییم یا عمه کوچیکم بود...وای!!!من دلم اون دوران و میخواد...من هنوز هم میخوام بچه باشم...من بابامو همین الان میخوام...چیه؟؟؟میخندین...نه...خنده دار نیست...اینا آرزوهای یه دختر بچه است که دلش همه چیزای خوب و با هم میخواد...نه...فقط برگرده ایران...دیگه هیچی نمیخواد...هیچی...هیچی...


کجای این جنگل شب...

پنهون میشی خورشیدکم...

پشت کدوم سد سکوت...

پر میکشی چکاوکم...

چرا به من شک میکنی...

من که منم برای تو...

لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو...


خیالی نیست...


سفر نکن خورشیدکم...ترک نکن من و نرو...نبودنت مرگ منه...راهی این سفر نشو...نگذار که عشق من و تو اینجا به آخر برسه...بری تو و مرگ من از رفتن تو سر برسه...